پدر شهید
مصطفی یک رفیق داشت که با او خیلی صمیمی بود و او حتی در مورد مصطفی قبل از اینکه شهید بشود خوابی دیده بود و به من گفت من هم به مصطفی گفتم و اینکه نباید برود مصطفی گفت وقتی شما خوابده هستید من می روم و شهید می شوم
پدر شهید
یکبار خواب دیدم که در محله خانه ساختند و زندگی می کنند به او گفتم که ت وشهید شدی گفت نه من شهید نشده ام من زنده ام.
پدر شهید
یکبار خواب دیدم که در اطراف مسجد دارند دسته می برند و پسرم شهید شده و او را می برند به او گفتم پسر تو را کجا نمی برند گفت که مرا دارند به سمت امام می برند.